احســــــــــــــــــاس دریایی

من دیگر در دنیایم به دنبال احساسی شبیه تو نمیگردم...چون شبیه تو هیچکس نیست!

احســــــــــــــــــاس دریایی

من دیگر در دنیایم به دنبال احساسی شبیه تو نمیگردم...چون شبیه تو هیچکس نیست!

احســــــــــــــــــاس دریایی

سلام زهـــــرا خانومِ گل گــــــــــلاب!
سلام به فرشته کوچولوی روزگار من!
وقتت بخیــــــر خانــــوم!
وااای چقدر شما خوبی!
چـــــقدر شما قشنگی!
چقــــــدر شما خانومی!
چقدر شما دوستداشتنی هستی!

پیام های کوتاه

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

سال دیگه ده سال تموم میشه...

و من...اگر تا اون زمان از دنیا بار سفر نبسته باشم...

یک دهست که ندیدمت!


زود گذشت...یا دیر؟

نمیدونم!...اما گذشت.

زجرم داد ولی گذشت.

شکسته شدم ولی گذشت.

سال های نوجوانیمو ازم گرفت ولی گذشت.

نکته مهم اینه که بالاخره میگذره...با هرسختی ای که هست زمان میگذره.

و چقدر خدارو شکر میکنم از اینکه احوالات ما در حالِ گذره!


دوست داشتم بودی و حال امروزِ منو میدیدی...

خوشبختیمو...همسرمو...و دخترمو...یعنی نوه تـــو!

فاطمه ای که توی راهه خیلی برام با ارزشه...کاش بودیو بهم راه و چاه تربیتشو نشون میدادی.

ای کاش بودیو دل من و مصطفی رو از بودنت قرص میکردی.

این سال ها توی لحظه لحظه زندگیمون به یک تــــــــــــویـــی نیاز داشتیم تا...

حمایتمون کنه بی منت، 

دوسمون داشته باشه بی دردسر، 

عاشقش باشیم بی حرف اضافه و اما و اگر و تبسره...


به یک پدر از جنس تو و پدرانه هایت نیازمندیم!


چه مجازاتی میتونه سخت تر از این باشه که آدم تا اخر عمرش حسرت دیدنِ عزیزانشو به دوش بکشه و صداش در نیاد!

نه سال گذشته و من لحظه ای نبوده که حسرت نخورم بابا...

نه سال تو رو ندیدن درد داشت...

کاش ازم راضی باشی!

دعا کن دخترتو بابا !


احساس دریایی:

دیروز سال بابام بود و به یادش بودم خیلی...

ولی به خاطر شرایطم و یه سری مسائل دیگه نتوستیم کار خاصی براش بکنیم.

اگر زحمتی نیست یه فاتحه برای شادی روح اموات بخونین.


  • احساس دریایی

یه شب قشنگ

یه دل شاد

یه لب خندون

یه چشم پر آب

و کلی لحظه های شاد و خاطره ساز!

شب عروسی ریحانو دارم میگم...عالی بود!

من واقعا از ته دلم شاد بودم و توی اون شب کلی روحیه م عوض شد و انرژی گرفتم.

شنبه شب،هفتم شهریور ماه،مصادف با چهاردهم ذی القعده

تمام لحظه های اون شبو توی ذهنم ثبت کردم...

از چهره و لباس قشنگ ریحان گرفته تا لحظه های بغض فرناز برای دوستی که مثل خواهر میمونه براش و داره خوشبختیشو به چشم میبینه

و خنده های سارا و دل شاد من و لبخنده چسبیده به لبم که با هر بار سربرگردوندنم و دیدن ریحان توی جایگاه عروس روی لبم خودنمایی میکرد

و غافلگیر کردن ریحان توسط من و فرناز و قیافه و عکس العمل ریحان وقتی منو کنار خودش دید و پریدیم بغل هم

و دیدن یه دوست قدیمی  توی مراسم عروسی یکی از بهترین دوستام که قدمتش میرسه به دوران راهنمایی و دبیرستان که از قضا اونم داره مامان میشه 

و اولین دیدار من و مادر ریحانه که اعتراف میکنم خانوم نازنینیه و من از هم صحبتی باهاش لذت میبردم

و عکس گرفتن با ریحانه و خوش کردن قطرات روان بر سر و صورتش به علت گرمای زیاد

و زیر نظر گرفتن خواهر داماد توسط من و فرناز و حرص خوردنای فرناز و خندیدنای من

و آشنایی با علی آقا جلوی تالار و سر به سر برادرِ عروس گذاشتن و صحبتای قشنگ پدر ریحان جلوی تالار با ما چهار نفر 

و چهل دقیقه معطل شدن ما جلوی در تالار تا عروس و داماد بیان و ما همراهیشون کنیم تا منزلگه عشق

و دنبال ماشین عروس رفتن و  بوق زدنای ضایعِ مصطفی و امیر آقا 

و سیستم نصب شده تو صندوق عقب ماشین رفقای داماد و رقص بچه های بالا جلوی ماشین عروس (((:

و دست به دست کردن عروس و داماد و دیدن خونه ریحانه و خفه شدن من و فرناز توی اسانسور به علت وجود ظرف اسپند و دود کردن بیش از حدش

و خانوم پیری که نمیدونم کی بود و داشت به همه سوراخ سنبه های خونه ریحان سرک میکشید فقط محض دیدن جهاز!

و گپ و گفت آخر ما با ریحانه و دعا برای خوشبختیش

و در آخر تشکر از پدر و مادر ریحانه و احساس خوبی که از حضور ما داشتن

و اینکه خوشحال بودن که ما دو تا دوست تا آخر شب کنار ریحانه بودیم و ما هم خوشحال از خوشحالی و رضایت اونا

و در آخر خداحافظی ما از همه و پیوستن ما به شوهرامون که یه لنگه پا پایین مجتمع منتظر ما بودن


لحظه های قشنگی بود و من هیچوقت فراموششون نمیکنم!


احساس دریایی به جودی ابوت:

ریحانه جان از صمیم قلب برات خوشحالم و برات آرزوی خوشبختی میکنم

و امیدوارم زندگیتون لحظه به لحظه شیرین تر بشه و کنار هم موفقیتای زیادی رو به دست بیارین.

و امیدوارم در اینده ای نه چندان دور شاهد دیدن فسقلی های شما باشیم.ان شاءالله.


  • احساس دریایی

چند روزی بود به فکر فرناز و ریحانه بودم و فکرم درگیر این بود که چقدر حیفه که عروسی ریحان نمیتونم برم...

از چند ماه قبل به ریحان گفته بودم که شهریور دارم ماه آخرو سپری میکنم و اصلا نمیتونم بیام...

خلاصه اصلا نمیدونستم عروسی ریحان چه تاریخیه...اصلا یه مدت بود ازش خبر نداشتم...فکر میکردم آخرای شهریوره... 

شنبه ظهر بود که نماز ظهرمو خوندم  داشتم ذکر میگفتمو به ریحانه و فرناز فکر میکردم با خودم میگفتم چقدر دلم تنگشونه و بازم یاد عرسی ریحان افتادم و دلم گرفت....خلاصه اومدم که اقامه ببندم و نماز عصرمو بخونم که تلفن خونه زنگ زد...

رفتم جواب دادم....در کمال تعجب فرناز پشت خط بود!...بعد از حال و احوال و اینا ازم تاریخ فارغ شدنمو پرسید و گفت خب تا اون موقع خیلی مونده پس امشب میای!

من!

فاطمه اسراء !

تاریخ زایمان!

فرناز (:

من : کجا؟؟؟مگه امشب چه خبره!؟

فرناز: عروسی ریحانست دیگه!!!

من:جدی!!!!!!!!!!امشبه؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه از فرناز اصرار که باید بیای...

و من واقعا متعجب بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم!

با این وضعیتی که داشتم و اصرارای فرناز که برام خیلی عزیزه...

و از اون طرف عروسی ریحانه که اونم خیلی برام عزیزه و از ته دلم دوست داشتم توی شادیش حضور داشته باشم...

به نظرتون میتونستم برم عروسی آیا؟؟؟

در کمال تعجب به فرناز جواب قطعی ندادم و گفتم که بذاره با مصطفی تماس بگیرم و خبرشو بهش بدم!

وقتی داشتم شماره مصطفی رو میگرفتم باورم نمیشد که دلم لرزیده برای رفتن!

از من بعیده واقعا...بعد به این نتیجه رسیدم که این دو تا دوست نازنین تنها دلیل این اتفاقن!

من واقعا فرناز و ریحانه رو دوست دارم و برام عزیزن.

این شد که با مصطفی حرف زدم و متوجه شدم که اینا دست به دست هم دادن و طی یک عملیات انتحاری منو لای منگنه گذاشتن و اوکیو ازم گرفتن...

به فرناز خبر دادم و گفتم من لباس ندارم با این وضعیت جسمی لباسی که به درد شرایطم و عروسی بخوره ندارم...

و فرناز گفت که یه چیزه ساده بپوش...ما دوستای عروسیمم خیلی مهم نیست...لباس آنچنانی لازم نیست و خلاصه با این حرفای فرناز من خیالم راحت شد و رفتم که یه  لباس مناسب گیر بیارم از توی کمد...

بالاخره یه تونیک کرمِ یقه شُل با طرحای مشکی با ساپورت مشکی و کفش مشکی و یه شال مشکی و کرم مورد قبول من و شرایطم شد.

یه پیرهن و شلوار کرم همراه کفش کرم قهوه ای هم برای مصطفی گذاشتم کنار...

ساعت 4 و نیم پریدم تو حموم و بیست دقیه بعد داشتم موهامو خوش میکردم و صورتمو خیلی مختصر خوشکل میکردم...حالا توی این هاگیر واگیر مهمون ناخونده ام برام اومد...حالا قضیه این مهمونا که اومدنِ بی خبر و بی موقعشون چقدر منو حرص داد به کنار..از این مقوله میگذریم.

خلاصه مصطفی همراه با این مهمونا رسید و تند تند لباساشو اتو کرد و مهمونا هم که فهمیدن ما داریم میریم عروسی یه بیس دقیقه نیم ساعت بعدش بساطشونو جمع کردن رفتن...بعد از رفتن اونا مصطفی پرید توی حموم و تا بیاد بیرون من حاضر و آماده نشسته بودم تا اذان بگن و بلافاصله نماز بخونیم و راه بیفتیم...و ما بالاخره ساعت 8 و ربع راه افتادیم...


+ مهمونای ناخونده پدربزرگ و مادربزرگ و عمه و و دختر عمه و پسر عمه پنج ماهم و زنعموی کوچیکم به همراه دخترش بودن!!!

+حالا جالب اینجاست وقتی مهمونا زنگ خونه رو زدن مصطفی هنوز نیومده بود و من درحال ارایش کردن بودم و هنوز لباس تنم نبود و با این وضعیت جسمانی من باید تاتی تاتی کنم برم دونه دونه لباس بپوشم و حالا ساعتم هفت بود من وقتم کمه و باید زودتر حاضر بشم تا مصطفی میاد اونو راهی حموم کنم...خلاصه وقتی دیدم اینجوریه درو باز نکردم مهمونام زنگ همسایه رو زدن و تا پشت در اتاق تشریف آوردن و خیلی شیک و بی اجازه دستگیره درم بالا پایین کردن که وارد خونه بشن و از اونجایی که من طرفمو میشناختم درم قفل کرده بودم ولی با این وجود شخص مورد نظر درو داشت از جا میکند....خلاصه بعد از دقایقی صدا زدنِ من به این نتیجه رسیدن که من خونه نیستم و رفتن خونه همسایمون طبقه پایین...

قصدم این بود که تا اومدنِ مصطفی سریع حاضر بشم و بعد اون موقع وقتی دیدن که ما خونه ایم اگر خواستن بیان بالا...ولی فکر نمیکردم حالا که پایین مستقر شدن دیگه حال بالا اومدنو داشته باشن...و وقتی سرو وضع منو ببینن دیگه داخل نمیان و میرن...ولی زهی خیال باطل!


خلاصه سریع زنگ زدم به مصطفی و جریانو گفتم و بهش گفتم که تازه از حموم اومدمو لباس تنم نیست و دارم حاضر میشم و اینا سر رسیدن اگر اومدی و اینا دیدنت و گفتن اگر زهرا خونست پس چرا درو باز نمیکنه بگو میخوایم بریم جایی احتمالا حموم بوده تا بعدخودم جریانو بهشون بگم...

خلاصه کلی خنده دار شده بود!

حالا مصطفی رسیده پاورچین پاورچین اومده بالا و درو باز کرده و اومده تو...میگه اینا پایینن ...میگم دیدنت؟....میگه نه! رفتن خونه همسایه پایینی کفشاشون جلو دره...میگم چرا حالا داری انقدر آروم حرف میزنی و یواش راه میری؟...میگه میخوام نفهمن که ما خونه ایم و من اومدم!!...گفتم:واقعا فکر میکنی اونا الان نفهمیدن تو اومدی و ما خونه ایم؟!...گفت:از کجا بفهمن من اروم اومدم...گفتم:بنده خدا اینجا صدا خیلی راحت رد میشه مطمئن باش الان فهمیدن!...گفت: نه بابا نفهمیدن!....و در همین لحظه زنگ خونه رو زدن(((:.....گفتم:بیا! دیدی گفتم!

من فامیلامو نشناسم باید برم بمیرم!

پدربزرگم با عمم و دختر عمم و پسر عمم اومدن بالا من هنوز توی اتاق خواب بودم و داشتم حاضر میشدم ولی صداشونو میشنیدم...

پدربرزگم به مصطفی میگه: زهرام باهات بود با هم اومدین الان؟

مصطفی میگه:نه

میگه: پس چرا هرجی در زدیم درو باز نکرد؟

مصطفی: حتما حموم بوده

حالا من اومدم بیرون...

بعد از سلام و حال و احوال بازم این سئوالا از طرف پدربزرگ و عمم مطرح شد منم همون جوابی رو که اماده کرده بودم بهشون گفتم و دروغم نبود...درصورتی که اصلا نیازی به توضیح دادن من نبود.اصلا دوس داشتم درو باز نکردم! وقتی شما بی هماهنگی پا میشین میرین خون مردم توقع نداشته باشین در حتما روتون باز بشه!شاید من نمیتونستم شمارو بپذیرم توی اون ساعت!...ولی از ته دلم دوس داشتم به خاطر این سرزده اومدنشون بذارمشون پشت در!

حالا عمم به من میگه میخوای جایی بری؟؟؟؟....(.به نظر شما نباید جفت پا میرفتم توی صورتش!؟)

آخه من با اون لباسا و اون صورت برنزه و موژه های فر خورده و بالا اومده تا اَبروم به نظرتون میخوام برم جایی یا قراره محض سرگرمی توی خونه با این قیافه بگردم؟؟؟؟

میگم آره میخوام برم عروسی دوستم...قرار نبود بریم امروز زنگ زده اصرار کرده بهم حالا هول هولی داریم حاضر میشیم(مصطفی ام در همین حین با همون لباسای بیرونش داره پیرهنشو جلوی اینا اتو میکنه)

یعنی دیگه نمیدونستم باید به چه زبونی بگم پاشین برین!؟!؟

حالا توی همین لحظه دیدم زنعموم و دختر عمومم اومدن بالا!

و ده دقیقه بعدش مادربزرگم!

یعنی انقدر توی این لحظه حرص خودم که حـــــــــد نداشت!

از این حرص میخوردم که یه ایل آدم بلند شدن راه افتادن سرزده و سرخود اومدن خونه مردم!

و اینجا بود که از ته دلم دوس داشم خونم اینجا نبود و یه جای دیگه بودم تا اینا پشت در بمونن و ادب بشن!

بالاخره نزدیکای هشت بود که زحمتو کم کردن.

ببخشید که انقدر پرگویی کردم...آخه حیفم اومد داستان این مهمونا رو نگم براتون.

حالا یه پست دیگه ام باید بذارم که از خود عروسی براتون بگم و حس و حالی که داشتم

و یه دنیا تشکر از فرناز و امیر اقا که باعث شدن به این عروسی برمو و بعدا حسرتشو نخورم.



  • احساس دریایی