این اخرِ سالی...
این روزا واقعا دست و دلم به کاری نمیره!
واقعا از شرایطی که توش گیر افتادم دارم اذیت میشم.
هیچ انگیزه ای برای خونه تکونی ندارم.
تو این خونه جز خستگی و اذیت چیز دیگه ای نمیشه پیدا کرد.
ای کاش میشد همین الان از اینجا میرفتیم!
من معتقدم که در ازای این سختی هایی که داریم می کشیم اینده ای روشن در انتطارمونه!
با همین فکر یه خودم امیدواری میدم و تحمل شرایطو برای خودم از حالت غیر ممکن به ممکن تغییر میدم!
ظلم هایی که بر من تحمیل کردن چیزی نیست که این دنیا جبران بشه!
این اعصاب خراب با هیچ رفاه و ارامشی مثل روز اولش نمیشه.
زندگی خراب مادرم دیگه شکل اولش نمیشه.
تو این ده سال گذشته من واقعا به خاطر رنچ هایی که کشیدم بزرگ شدم.
من حتی اگر بخوام هم نمیتونم مثل زهرای ده سال پیش باشم.
من دیگه نمیتونم همینجوری دیمی به اطرافیانم محبت کنم.
من دیگه نمیتونم احساساتمو راحت بریزم بیرون.
زندگی من خلاصه شده توی چند تا کلمه: همسرم، دخترم ، خدا و دینم.
که اون اخری خیلی همه چیو سخت کرده!
- ۹۵/۱۲/۰۷