احســــــــــــــــــاس دریایی

من دیگر در دنیایم به دنبال احساسی شبیه تو نمیگردم...چون شبیه تو هیچکس نیست!

احســــــــــــــــــاس دریایی

من دیگر در دنیایم به دنبال احساسی شبیه تو نمیگردم...چون شبیه تو هیچکس نیست!

احســــــــــــــــــاس دریایی

سلام زهـــــرا خانومِ گل گــــــــــلاب!
سلام به فرشته کوچولوی روزگار من!
وقتت بخیــــــر خانــــوم!
وااای چقدر شما خوبی!
چـــــقدر شما قشنگی!
چقــــــدر شما خانومی!
چقدر شما دوستداشتنی هستی!

پیام های کوتاه

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

‏بوی پوشال خیس و هندونه که تو خونه پیچید دیگه تابستونه..

تقویم چرت میگه!

والا!


  • احساس دریایی


من از آن روز که در گشت تو ام، ارشادم!



  • احساس دریایی

یادمه آذر ماهِ سال گذشته حال زیاد خوشی نداشتم...اما حـــالا!

...

حالا احوال مــــن و زندگی ام عالیست و در اوج خودش است!

خدایا شکــــرت برای گذر زمانت!

اگر این حرکتِ بی وقفه ی زمانت نبود ما چه گلی بر سرمان میگرفتیم در لحظاتی که عرصه در زندگی به ما تنگ میشد؟!

خدایا حال امروزم رو مدیون تو و فرشته ات هستم!

فرشته ای که مدت هاست برای نجات من از هیاهوی روزگارم پا به زندگی ام گذاشته و در زندگی ام مانا شده!

یقین دارم که تو او را فرستاده ای و بس.


امروزِ زندگی ام ارام و شاد و خوش رنگ و خوش بوست!

من انرژی بیشتری پیدا کردم به لطف سفری که فرشته ات مرا برد و تنوعی که در خانه ام ایجاد کرد.

صبوری هایم خیلی بیشتر شده ،حس میکنم!

اکنون دخترک نازنینم بزرگ تر شده و من در کنار فرشته ات لحظات خوشی را با این وروجک میگذرانیم.

امروزمان زیباست خیلی خیلی زیبا!

میدانم که خیلی از اطرافیانم به عشقی که در زندگی ام پدیدار است و هر لحظه وجودش را فریاد میزند غبطه میخورند.

میدانم که زندگی امروزم آرزوی خیلی هاست.

میدانم که ارامش امروز زندگی ام برای خیلی ها حسرت است و حسرت.

پس بابت این همه نعمت شکر میگویمت.

این عشق و این آرامش را

این حس خوب خوشبختی را

این طعم خوش زندگی را

تو به من خورانده ای...سپاس پروردگارم!


  • احساس دریایی

خونه ای که توش مستقر شده بودیم از لحاظ تمیزی اگر بخوام انصاف به خرج بدم میشه گفت چند درجه مونده به افتضاح بود!

ولی من و مصطفی خیلی مشکل نداشتیم چون زود خودمونو با محیط وفق میدیم...اما گویا همسفرای عزیزمون اینگونه نبودن و ایش و پیشی راه انداخته بودن که بیا ببین!

از همون لحظه اول که پامونو گذاشتیم توی اون خونه تا لحظه آخر که خواستیم بیایم بیرون اینا همین وضعو داشتن!

فردای روزی که رسیدیم دوستان همسفر مارو راهی بازار کردن...البته ما ابتدا در به در دنبال کالاسکه برای بچه بودیم و بعد از گشت و گذار عجله ای برای پیدا کردن کالاسکه که ناشی از شکستن کمرمون به خاطر حمل بچه بود بالاخره موفق شدیم کالاسکه مورد نظرمون رو بگیریم و بعد راهی بازار بشیم در چشم به هم زدنی کلی خرید کردیم...

اصلا حوصله ندارم خیلی ریز ماجرارو تعریف کنم!پس خلاصه اینکه کل اون روزایی که توی قشم بودیم دوستا همسفر ما توی بازار بودن و اونجارو متر میکردن...

در کل اون سفر تنها جایی که ما به عنوان تفریح رفتیم کنار دریا بود!

یعنی هرچی ما میگفتیم بیاین بریم یه جای دیدنی یه ذره تفریح کنیم همه میگفتن نـــــــــــــــه هنوز خریــــــــــــد داریم میخوایم بریم بــــــــــازار !!!

خیلی میبخشین ولی اینا دهن خودشون و بازارو خریدو سرویس کرده بودن رسما!!!

ولی در کل خیلی خوب بود.

بعدشم که برگشته رفتیم شیراز اونجا یه هتل خیلی مشتی به صورت رایگان دراختیارمون قرار گرفت که خیلی حال کردیم شب اونجا موندیم شام خوردیم بعدشم که وقت خواب شد باز اینا رفتن خریـــــــــــــــــد!!!!!!

ما موندیم توی هتل برای فاطمه اسرا فرینی درست کردم و یه مقدارم خودمون استراحت کردیم.

فرداش ساعت نزدیکه دوازده بود که دیگه با اونا خداحافظی کردیم و خودمون اومدیم چون ما میخواستیم زود برسیم تهران که یه مقدار استراحت کنیم چون یکی دو روز دیگش باز میخواستیم راه بیفتیم بریم مشهد!

ولی دوستان تازه میخواستن برن تخت جمشید!...من که دیگه حال نداشتم رسما!

ما ساعت یازده شب رسیدیم تهران و هلاک و داغون وسایلارو آوردیم بالا و بالاخره خوابیدیم. 

فرداش ناهار رفتیم خونه مامانم وو از اونجا رفتیم خونه عزیزم(مادربزرگم).

یکی دو روز من فقط داشتم مثل کوزت کار میکردم و وسایل سفرو جابه جا میکردم و دوباره بارو بندیل میبستم برای سفر بعدی به اضافه اینکه کلی ریزه کاریای خونه تکونی هم مونده بود!!!...یعنی خدا چه قدرتی به من داده بود توی اون مدت موندم توش!!

بازم خونه تکونیم نصفه موند و ما یکشنبه صبح راه افتادیم رفتیم مشهد و شب ساعت 7 رسیدیم و دیگه اونجام  مقوله خسته کننده عید و عید دیدنی ئ ماچ و تبریک و گفتن جمله تکراری "سال نوتون مبارک" به شصت نفر در بازه زمانی خیلی کوتاه!!!

من توی مشهد واقـــــــــــعا اعصاب نداشتم!...شب اول رو به انفجار بودم چون به محض اینکه رسیدیم خواهرشوهرم به همراه دوبچه شیطونش و همسرش رسیدن و هی سرو صدا و بچه رو بغل میکردن میذاشتن توی بغل پسرشون و ....منم که خسته ی دو تا سفر و خسته ی کارای خونه همه روی هم جمع شده بود و حالا این شلوغ بازیا فقط یه چیز کم داشتم که کلکسیون بی اعصابیم تکمیل بشه واونم جور شد به حول و قوه الهی!

مادر شوهرم گفت خب دیگه حاضر بشین بریم.....کجــــــــــــــا؟...........خونه عمو حمید اینا شام دعوتیم!!!!!!!!!!!

حالا چه اصراریه ما تازه از راه رسیدیم خسته ایم!؟.........آخه دایی اینا فردا میخوان برن گفتم میخوایم دور هم باشیم.

و من تبدیل شده بودم به کوه آتشفشان و دیگه طاقتم داشت تموم میشد...حالا بماند که من چی کشیدم اون شب و شب های دگر!

خواهر شوهرمم اونن شب همونجا خوابیدن و هی میومدن و توی اتاق و نمیذاشتن من بچه رو بخوابونم و این اتاقم که انگار اصلا در نداشت!

فاطمه اسرا به شدت توی مشهد کم خوابی داشت به صورتی که وقتی پنجشنبه مصادف با روز زن ما راه افتادیم همش توی ماشین خواب بود و من به زور توی خواب بلندش میکردم بهش شیر میدادم وگرنه اصلا بلند نمیشد!!!!

خلاصه وقتی شب رسیدیم واقعا جنازه بودیم واقعا از جاده حالمون به هم میخورد واقعا دیگه تحمل ماشینو نداشتم به حدی که تا چند روز سوار ماشین نشدم و هیج جا نرفتم!

چهاردهم هم وقت واکسن شش ماهگی فاطمه اسرا بود اونم بچم نوش جان کرد و جون درد دندون هم داشت به مدت هشت روز تب داشت و بی حال بود! بعد از اونم دو روز خوب بود باز تب میکرد و از خوب میشد...

بعد از چند روز که کارامو به کمک مصطفی کردم و اعصابم اروم شد به صورت خیلی فشرده شروع کردیم به عید دیدنی کردن...در عرض یک هفته ما پدرخودمونو درآوردیم همچین سابقه ای از من واقعــــــــــا بعیده!طوری که خودم و مصطفی ام هنــــــگ کرده بودیم!

یعنی بعد از اون یه هفته دیگه رمقی برامون نمونده بود و خستگیش تازه چند روزه که از تنمون رفته بیرون!

حالا همه اینا یه طرف این فصل بهار و خوابایی کهبه چشمت میاره ام یه طرف!یعنی صبحا اصلا چشمم باز نمیشه حتی چوب کبریتم برای باز موندن چشمام بیفایدست چون میشکنه !!! (((:


فک کنم دیگه همه چیزو گفته باشم و چیزی از قلم نیفتاده باشه.


  • احساس دریایی

پیامک به دیار باقی:


بابای مهربونم سلام

حال من و خانواده ام خوب ِخوب است به لطف دعاهای تو در حق دخترکت.

میدانم که حال توام خوب است.

امروز ولادت مولایمان علیست و روز مردان و پدران عالم.

همه امروز به منزل پدرانشان رفتند و کادویی گلی چیزی برای پدر گرفته اند و امـــــــــــــا مـــــــــن...!

به نظر خودت من کجا میتوانم بروم جز سر مزارت؟

کادو چه میتوانم برایت بیاورم جز خواندن سوره های دخان و انسان و حواله آنها به روح پاکت؟

هان!...یک کادوی دیگر هم هست!

یک نماز!

نماز والدین!

برای پدر و مادرهای از دست رفته فرزندان...

این نماز را هم نثار روحت میکنم پدر عزیزم.

ده سال است که خودم را در روزت اینگونه ارام میکنم.

به جرئت میتوانم بگویم که این روز را تا حدودی فراموش کرده ام.

چون کسی را به عنوان پدر ندارم تا محبتی هدیه اش کنم.

و جالب اینکه امسال خیلی شدید تر از سال های پیشین فراموش کار شده ام.

نمیدانم!...شاید چون خود مادر شده ام و فقط یک دختر و همسر نیستم!

جایگاه مادری ام به خاطر عظمتش من را از تمام دغدغه ای گذشته ام دور کرده است و این خیلی خوب است!

پدر عزیزم ببخشید که امروز به دیدنت نیامدم ...ان شاءالله فردا حتما می آیم به همراه داماد  نوه ات.

از طرف یگانه دخترت

دوستت دارم به وسعت تمام باورها و اعتقاداتی که در دل و جانم پرورش دادی.

دعایمان کن بابای مهربونم.

  • احساس دریایی