- ۲ نظر
- ۲۸ دی ۹۵ ، ۱۳:۴۷
این ده روز اخیر اتفاقای زیادی افتاده...
هر کدوم یه جوره.بعضیشون از ته وجود شادی توی دلم ریخته و بعضیشون از عمق وجود غمگینم کرده و جگرمو سوزونده!
هفته عجیبی بود ...در واقع درست تر اینه که بگم دو هفته عجیبی بود!
از اومدنِ خاله اینا بگیر تا سال مادر و مرگ آقا سید(شوهر عمه پدریم)و دعوت خاله و وحید و چند شب بعدش دعوت دایی و دو تا عروساش و مهمونی هایی که این چند روز رفتیم و حرصایی که بعضا خوردم!...و این سه موردی که الان میخوام بگم کلکسیونمو تکمیل کرد...
خبــــــــــر بارداری دختر عموی عزیزم!
از اون مهم تر خبر بلــــــه برون دختر عموی بزرگم که خیلی یک سالی میشد که طلاق گرفته بود و خوشحالی که همه وجودمو گرفت!
و در نهایت خبر مرگ زن داداش یکی از عزیز ترین دوستانم!دختر بیست و چهار ساله ای که مادر یک پسر بچه چهار ساله و همسر یک مرد سی ساله بود!علت مرگ سرطان یا تومور یا هر کوفتی که مثل اینا شیشه عمر ادمو ترک ترک میکنه و نهایت خورد و خاکشیر میشه و هیچی ازش نمیمونه!!!
از خانوادش کی باورش میشه که فاطمه الان زیر خروارها خاکه؟!
پسرش هنوز نمیدونه که مادر رفته!
پدرش جلوی بچه خودشو خوب نشون میده و بعدش میره توی خلوت و تیکه تیکه های قلبشو جمع میکنه و زار میزنه...
این همون اتفاقیه که جگرمو سوزوند!
عاقبت منم همون جاست ولی کی میدونه که بچه من کی و چه موقع بی مادر میشه!؟
خدایا خودت کمکمون کن.
بابا دعا کن منو.
السلام علیک یا حسین (ع)
این روزها و شب ها موقع خواب عناوین و موضوعات زیادی به ذهنم میاد که دوس دارم اینجا ثبتشون کنم و حتی در تصوراتم تا دو سه خط از متن را هم یادداشت میکنم و به خودم متذکر میشوم که حتما فردا توی وبلاگم میذارمش ولی کو حافظه دُرُس درمون!
به محض اینکه فردا میشه و چشمامو باز میکنم هر چی فکر میکنم موضوع رو نمیتونم به یاد بیارم!
سطح حافظه من به جایی رسیده که الان مادر بزرگمم در این حد فراموشی نداره!
ولی با خودم فکر کردم که بالاخره که چی؟!..بالاخره که باید از یه جایی شروع کنم و بیام اینجا و از ذهنیاتم بنویسم.
پس تصمیم بر این شد که از قانون "از یه کنار" که همسرم به من آموخته استفاده کنم!
احتمالا تو پست بعدی یکی از موضوع های تو ذهنمو مطرح میکنم.
پ ن:ناراحتم که یادم نیست! چون موضوع های دلچسبی بودن برام!
حس خوبی بهشون داشتم ولی الان اونجوری که باید چیزی ازشون به خاطر ندارم!
باشد تا حافظه ما فعال شود.