هنوزم باورش برام سخته که بچم شبیه بابامه!
اصلا فکر نمیکردم بچم شبیه بابام بشه...حتی فکر نمیکردم شبیه خودم بشه چه برسه به بابام!
همیشه چهره ای شبیه به مصطفی برای بچم تصور کردم اما حالا خدا چی کار کرده!؟؟!
احساس میکنم خدا خواست با این کارش یه هدیه بزرگ بهم بده
و بهم بفهمونه که خیلی بیشتر از حد تصورم هوامو داره و حواسش بهم هست!
این شباهت عجیب غریب دخترم به پدربزرگ از دست رفتش، یکی از لذتبخش ترین اتفاقات عمرم بود!
فاطمه اسراء شروع یک فصل جدید از زندگی ماست...
یه دنیای جدید با یه زهرای جدید که دیگه مادر شده و داره لحظه های سخت و شیرینی رو تجریه میکنه!
فشار فوق العاده زیادی رو دارم تحمل میکنم و هر روز دارم با این احساسات دست و پنجه نرم میکنم...
الان دارم کاملا درک میکنم که چرا اسلام احترام به پدر و مادرو تا این حــــد واجب کرده...
دارم درک میکنم که چرا بهشت زیر پای مادراست و این تنها یه جمله ساده نیست!
دارم درک میکنم که یه مادر چه دنیای غریبی داره...
دارم درک میکنم که مادرم چی کشیده...
و از همه مهم تر اینکه از همه گفته هام و نظرام راجع به مادرم پشیمونم و همین جا از خدا میخوام ببخشتم...
نمیگم حرفایی که زدم اشتباه بوده...نه!..فقط حرفم اینه که باید مادر باشی تا بتونی حرکات مادرتو ترجمه کنی.
خدایا شکرت