احســــــــــــــــــاس دریایی

من دیگر در دنیایم به دنبال احساسی شبیه تو نمیگردم...چون شبیه تو هیچکس نیست!

احســــــــــــــــــاس دریایی

من دیگر در دنیایم به دنبال احساسی شبیه تو نمیگردم...چون شبیه تو هیچکس نیست!

احســــــــــــــــــاس دریایی

سلام زهـــــرا خانومِ گل گــــــــــلاب!
سلام به فرشته کوچولوی روزگار من!
وقتت بخیــــــر خانــــوم!
وااای چقدر شما خوبی!
چـــــقدر شما قشنگی!
چقــــــدر شما خانومی!
چقدر شما دوستداشتنی هستی!

پیام های کوتاه
چهارشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

ماجرای رفتن من به عروسی ریحان!

چند روزی بود به فکر فرناز و ریحانه بودم و فکرم درگیر این بود که چقدر حیفه که عروسی ریحان نمیتونم برم...

از چند ماه قبل به ریحان گفته بودم که شهریور دارم ماه آخرو سپری میکنم و اصلا نمیتونم بیام...

خلاصه اصلا نمیدونستم عروسی ریحان چه تاریخیه...اصلا یه مدت بود ازش خبر نداشتم...فکر میکردم آخرای شهریوره... 

شنبه ظهر بود که نماز ظهرمو خوندم  داشتم ذکر میگفتمو به ریحانه و فرناز فکر میکردم با خودم میگفتم چقدر دلم تنگشونه و بازم یاد عرسی ریحان افتادم و دلم گرفت....خلاصه اومدم که اقامه ببندم و نماز عصرمو بخونم که تلفن خونه زنگ زد...

رفتم جواب دادم....در کمال تعجب فرناز پشت خط بود!...بعد از حال و احوال و اینا ازم تاریخ فارغ شدنمو پرسید و گفت خب تا اون موقع خیلی مونده پس امشب میای!

من!

فاطمه اسراء !

تاریخ زایمان!

فرناز (:

من : کجا؟؟؟مگه امشب چه خبره!؟

فرناز: عروسی ریحانست دیگه!!!

من:جدی!!!!!!!!!!امشبه؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه از فرناز اصرار که باید بیای...

و من واقعا متعجب بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم!

با این وضعیتی که داشتم و اصرارای فرناز که برام خیلی عزیزه...

و از اون طرف عروسی ریحانه که اونم خیلی برام عزیزه و از ته دلم دوست داشتم توی شادیش حضور داشته باشم...

به نظرتون میتونستم برم عروسی آیا؟؟؟

در کمال تعجب به فرناز جواب قطعی ندادم و گفتم که بذاره با مصطفی تماس بگیرم و خبرشو بهش بدم!

وقتی داشتم شماره مصطفی رو میگرفتم باورم نمیشد که دلم لرزیده برای رفتن!

از من بعیده واقعا...بعد به این نتیجه رسیدم که این دو تا دوست نازنین تنها دلیل این اتفاقن!

من واقعا فرناز و ریحانه رو دوست دارم و برام عزیزن.

این شد که با مصطفی حرف زدم و متوجه شدم که اینا دست به دست هم دادن و طی یک عملیات انتحاری منو لای منگنه گذاشتن و اوکیو ازم گرفتن...

به فرناز خبر دادم و گفتم من لباس ندارم با این وضعیت جسمی لباسی که به درد شرایطم و عروسی بخوره ندارم...

و فرناز گفت که یه چیزه ساده بپوش...ما دوستای عروسیمم خیلی مهم نیست...لباس آنچنانی لازم نیست و خلاصه با این حرفای فرناز من خیالم راحت شد و رفتم که یه  لباس مناسب گیر بیارم از توی کمد...

بالاخره یه تونیک کرمِ یقه شُل با طرحای مشکی با ساپورت مشکی و کفش مشکی و یه شال مشکی و کرم مورد قبول من و شرایطم شد.

یه پیرهن و شلوار کرم همراه کفش کرم قهوه ای هم برای مصطفی گذاشتم کنار...

ساعت 4 و نیم پریدم تو حموم و بیست دقیه بعد داشتم موهامو خوش میکردم و صورتمو خیلی مختصر خوشکل میکردم...حالا توی این هاگیر واگیر مهمون ناخونده ام برام اومد...حالا قضیه این مهمونا که اومدنِ بی خبر و بی موقعشون چقدر منو حرص داد به کنار..از این مقوله میگذریم.

خلاصه مصطفی همراه با این مهمونا رسید و تند تند لباساشو اتو کرد و مهمونا هم که فهمیدن ما داریم میریم عروسی یه بیس دقیقه نیم ساعت بعدش بساطشونو جمع کردن رفتن...بعد از رفتن اونا مصطفی پرید توی حموم و تا بیاد بیرون من حاضر و آماده نشسته بودم تا اذان بگن و بلافاصله نماز بخونیم و راه بیفتیم...و ما بالاخره ساعت 8 و ربع راه افتادیم...


+ مهمونای ناخونده پدربزرگ و مادربزرگ و عمه و و دختر عمه و پسر عمه پنج ماهم و زنعموی کوچیکم به همراه دخترش بودن!!!

+حالا جالب اینجاست وقتی مهمونا زنگ خونه رو زدن مصطفی هنوز نیومده بود و من درحال ارایش کردن بودم و هنوز لباس تنم نبود و با این وضعیت جسمانی من باید تاتی تاتی کنم برم دونه دونه لباس بپوشم و حالا ساعتم هفت بود من وقتم کمه و باید زودتر حاضر بشم تا مصطفی میاد اونو راهی حموم کنم...خلاصه وقتی دیدم اینجوریه درو باز نکردم مهمونام زنگ همسایه رو زدن و تا پشت در اتاق تشریف آوردن و خیلی شیک و بی اجازه دستگیره درم بالا پایین کردن که وارد خونه بشن و از اونجایی که من طرفمو میشناختم درم قفل کرده بودم ولی با این وجود شخص مورد نظر درو داشت از جا میکند....خلاصه بعد از دقایقی صدا زدنِ من به این نتیجه رسیدن که من خونه نیستم و رفتن خونه همسایمون طبقه پایین...

قصدم این بود که تا اومدنِ مصطفی سریع حاضر بشم و بعد اون موقع وقتی دیدن که ما خونه ایم اگر خواستن بیان بالا...ولی فکر نمیکردم حالا که پایین مستقر شدن دیگه حال بالا اومدنو داشته باشن...و وقتی سرو وضع منو ببینن دیگه داخل نمیان و میرن...ولی زهی خیال باطل!


خلاصه سریع زنگ زدم به مصطفی و جریانو گفتم و بهش گفتم که تازه از حموم اومدمو لباس تنم نیست و دارم حاضر میشم و اینا سر رسیدن اگر اومدی و اینا دیدنت و گفتن اگر زهرا خونست پس چرا درو باز نمیکنه بگو میخوایم بریم جایی احتمالا حموم بوده تا بعدخودم جریانو بهشون بگم...

خلاصه کلی خنده دار شده بود!

حالا مصطفی رسیده پاورچین پاورچین اومده بالا و درو باز کرده و اومده تو...میگه اینا پایینن ...میگم دیدنت؟....میگه نه! رفتن خونه همسایه پایینی کفشاشون جلو دره...میگم چرا حالا داری انقدر آروم حرف میزنی و یواش راه میری؟...میگه میخوام نفهمن که ما خونه ایم و من اومدم!!...گفتم:واقعا فکر میکنی اونا الان نفهمیدن تو اومدی و ما خونه ایم؟!...گفت:از کجا بفهمن من اروم اومدم...گفتم:بنده خدا اینجا صدا خیلی راحت رد میشه مطمئن باش الان فهمیدن!...گفت: نه بابا نفهمیدن!....و در همین لحظه زنگ خونه رو زدن(((:.....گفتم:بیا! دیدی گفتم!

من فامیلامو نشناسم باید برم بمیرم!

پدربزرگم با عمم و دختر عمم و پسر عمم اومدن بالا من هنوز توی اتاق خواب بودم و داشتم حاضر میشدم ولی صداشونو میشنیدم...

پدربرزگم به مصطفی میگه: زهرام باهات بود با هم اومدین الان؟

مصطفی میگه:نه

میگه: پس چرا هرجی در زدیم درو باز نکرد؟

مصطفی: حتما حموم بوده

حالا من اومدم بیرون...

بعد از سلام و حال و احوال بازم این سئوالا از طرف پدربزرگ و عمم مطرح شد منم همون جوابی رو که اماده کرده بودم بهشون گفتم و دروغم نبود...درصورتی که اصلا نیازی به توضیح دادن من نبود.اصلا دوس داشتم درو باز نکردم! وقتی شما بی هماهنگی پا میشین میرین خون مردم توقع نداشته باشین در حتما روتون باز بشه!شاید من نمیتونستم شمارو بپذیرم توی اون ساعت!...ولی از ته دلم دوس داشتم به خاطر این سرزده اومدنشون بذارمشون پشت در!

حالا عمم به من میگه میخوای جایی بری؟؟؟؟....(.به نظر شما نباید جفت پا میرفتم توی صورتش!؟)

آخه من با اون لباسا و اون صورت برنزه و موژه های فر خورده و بالا اومده تا اَبروم به نظرتون میخوام برم جایی یا قراره محض سرگرمی توی خونه با این قیافه بگردم؟؟؟؟

میگم آره میخوام برم عروسی دوستم...قرار نبود بریم امروز زنگ زده اصرار کرده بهم حالا هول هولی داریم حاضر میشیم(مصطفی ام در همین حین با همون لباسای بیرونش داره پیرهنشو جلوی اینا اتو میکنه)

یعنی دیگه نمیدونستم باید به چه زبونی بگم پاشین برین!؟!؟

حالا توی همین لحظه دیدم زنعموم و دختر عمومم اومدن بالا!

و ده دقیقه بعدش مادربزرگم!

یعنی انقدر توی این لحظه حرص خودم که حـــــــــد نداشت!

از این حرص میخوردم که یه ایل آدم بلند شدن راه افتادن سرزده و سرخود اومدن خونه مردم!

و اینجا بود که از ته دلم دوس داشم خونم اینجا نبود و یه جای دیگه بودم تا اینا پشت در بمونن و ادب بشن!

بالاخره نزدیکای هشت بود که زحمتو کم کردن.

ببخشید که انقدر پرگویی کردم...آخه حیفم اومد داستان این مهمونا رو نگم براتون.

حالا یه پست دیگه ام باید بذارم که از خود عروسی براتون بگم و حس و حالی که داشتم

و یه دنیا تشکر از فرناز و امیر اقا که باعث شدن به این عروسی برمو و بعدا حسرتشو نخورم.



  • احساس دریایی

نظرات  (۳)

  • خانوم زرافه
  • همیشه به شادی ان شاء الله 

    مراقب خودت باش مامانی :))
    پاسخ:
    ممنون.
    اووووووه چه داستانی!!! چرا تعریف نکردی اون شب پس؟؟!!
    الهی... تو حرص خورت ملسه هاا...
    حالا چه وقت مهمونی رفتن بود؟! اون ساعت؟ 
    حالا روزشو نمیدونستن،ساعتو که داشتن!! زودتر میومدن! یا دیرتر واخرشب! 
    ببخشید البته من اینجوری میگما!
    پاسخ:
    مگه دیوونم شب به اون قشنگی رو با این حرفا خراب کنم؟
    بعدشم ما از بس دیر به دیر همو میبینیم که من وقتی موفق به دیدنتون میشم همه چی یادم میره و سعی میکنم از اون لحظه لذت ببرم در کنار شماها...
    هیچوقت دوستی باارزش تر از تو و ریحان نداشتم به خاطر همین وقتی میبینمتون سعی میکنم از بودن با شما لذت ببرم.
    نه عزیزم راحت باش من به جد و ابادم خندیدم اگر ناراحت شم از این حرفا...خواستی میتونی از طرف منم فحششون بدی! ((((:
    مثلا اومده بودن به من سر بزنن...کلا دو تا کوچه که بیشتر باهام فاصله ندارن!
    بعدم یه جریاناتی پیش اومده تو بیست روز گذشته و همین مادربزرگ و عمم تو یه مسئله ای دخالت کردن و حرفایی زدن که اصلا ربطی بهشون نداشت و هم من و مصطفی ناراحت شدیم هم مادرشوهرم کلی ناراحت شد...
    منم به خاطر همین یه مقدار باهاشون سرسنگین شدم اینام حالا هی موس موس میکنن...ایشالله برات میگم بعدا جریانو.
    اووووه پس داستان داشتیین.
    فدات بشم. ماهم همینطوره که میگی. 
    چقدرم که تو خوشت میاد یکی موس موس کنه تو زندگیت.... حداقل الان که حامله ای دیگه اینجوری اریتت نکنن.
    مادرشوهرت رسید پیشت؟
    پاسخ:
    فدات ابجی.

    اره داستان داشتیم اساسی...
    اینا درست نمیشن به خاطر همینه که ما همیشه مقابل اطرافیانمون با گاردیم و تا میان حرفی بزنن همون جا در نطفه خفه میکنیم چون میدونیم اگر جوابشونو ندیدم ممکنه در آینده چه مسائل دیگه ای پیش بیاد...
    مادرشوهرمم الان دو سه روزه که اومده....بنده خدا خیلی زحمت میکشه...هوامونم داره....همشم منو تقویت میکنه عوض مادر خودم!
    فرناز دعام کن خیلیییییییییییییی! 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی