احســــــــــــــــــاس دریایی

من دیگر در دنیایم به دنبال احساسی شبیه تو نمیگردم...چون شبیه تو هیچکس نیست!

احســــــــــــــــــاس دریایی

من دیگر در دنیایم به دنبال احساسی شبیه تو نمیگردم...چون شبیه تو هیچکس نیست!

احســــــــــــــــــاس دریایی

سلام زهـــــرا خانومِ گل گــــــــــلاب!
سلام به فرشته کوچولوی روزگار من!
وقتت بخیــــــر خانــــوم!
وااای چقدر شما خوبی!
چـــــقدر شما قشنگی!
چقــــــدر شما خانومی!
چقدر شما دوستداشتنی هستی!

پیام های کوتاه
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۷ ب.ظ

جوانی ام دارد فنا می شود!

برعکس انچه که در ظاهرم نشان میدهم حال و احوال دلم نافرم است.

چرا؟

این سوالیست که مدتهاست از خودم می پرسم ولی به نتیجه نمیرسم!

تا کی باید اوضاع من اینگونه باشد!

ده سال کم زمانی نیست!

نوجوانی و قسمتی از جوانی ام را از دست دادم...

و حالا اگر ده سال دگر بگذرد و من هنوز همین اوضاعم باشد بهترین سال های عمر و جوانی ام را از دست داده ام.

دلم میسوزد به حال خودم.

زندگی پر فراز و نشیبم مرا طوری بار اورده که انگار از محیط پیرامونم جدا شده ام.

گاهی با خودم میگویم آخر تورا چه میشود؟

دردت چیست؟

چه مرگت شده؟

این زندگی به این خوبی!

این شوهر عاشق و ایثارگر و صبور!

این دختر زیبا و سالم و آروم!

هفت سال زندگی عاشقانه در کنار همسرت جوری که همه جوانان فامیل حسرتش را میخورند!

این همه نعمت بزرگ و مهم که خدا به تو داده!

دگر چه از این زندگی میخواهی که حالت خوش نیست؟؟؟؟

به راستی من چه مرگم شده است؟!

دلم اتش میگیرد وقتی که به پشت سرم می نگرم.

وقتی که میبینم این ده سال را به خودم زهر کرده ام.

وقتی که میبینم هقت سال از این ده سال خون شوهرم را درشیشه کرده ام با این حال و احوال داغانم.

وقتی که میبینم یک سال ازاین هفت سال دخترم مادری را دیده که تعادل روانی ندارد.

اخر بدبختی که یکی دو تا نیست!

نبودن پدری که اگر بود این وضع من نبود.

بودن مادری که اگر نباشد امکان بهتر شدنم خیلی بیشتر است.

گاهی با خود میگویم آخر به تو چه مربوط همه این ها؟

بعد میگویم نمیشود که مربوط نباشد!..این ها همه به من وصلند.

و من خیلی وقت است که حس میکنم در میون کشمکش زندگی ام هم گم شدم و هم کم آوردم.

بعد از ازدواجم حال روحی من با کمک های بی پایان همسرم هر سال بهتر از قبل شد.

ولی بار و فشاری که بر روانم است خیلی خیلی بیشتر شد.

با وجود مسئولیت هایی که بر دوشم قرار گرفت اوضاعم بحرانی شد.

همسر بودن‌..عروس بودن..مادر بودن...و خیلی چیزهای دگر باعث شد که نتوانم به حال خودم باشم.

شاید اگر با روحیه امروزم که نسبت به گذشته بهبود یافته الان مجرد بودم و به حال خودم بودم بهترین حال و احوال را داشتم.

به خاطر همین است که همیشه گفته ام من عاشق تنها زندگی کردنم و اگر تنها باشم به من خیلی خوش میگذرد.

علتش این است که من خودم به تنهایی دغدغه ها و فکر ها و درگیری های زیادی دارم که اگر مسئولیت هم به آن ها اضافه شود کنترلش از دستم خارج میشود و عرصه زندگی را برای خودم تنگ میکنم.

ولی خیلی خوب میدانم و معتقدم به اینکه این راه اشتباه است!

این درواقع راه نیست یک نوع فرار است!

من اگر ازدواج نمیکردم قطعا حالم خیلی بهتر از این روزهایم بود ولی این که نشد!

تاکی باید اینگونه ادامه می دادم و ازدواج نمیکردم و مسئولیتی نمی پذیرفتم!؟ 

خیلی عجیب است که دو خصلت متضاد در من نهفته! یکی فرار از مسائل.دوم جنگیدن! 

گاهی فقط فرار میکنم چون حوصله روبه رویی ندارم گاهی هم سرم درد میکند برای جنگیدن.


احساس دریایی نوشت:

خدایا خودت دردم را میفهمی پس درمانم دست توست.

درمانم کن خدا.حال دل و روحم را خوب کن.





  • احساس دریایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی