فرشته آسمانی ما، زمینی شد...
هشت شبُ هفت روز از به دنیا اومدنِ دختر قشنگمون میگذره...
و من توی این هفت روز احساس مادری رو خوب درک کردم و همینطور مادرمو!
حرف برای گفتن زیاد دارم ولی نه حالشو دارم و نه وقتشو.
ولی همین اندازه میتونم بگم که مسئولیت خیلی بزرگیه و نمیشه از زیرش شونه خالی کرد...
به جرئت میتونم بگم که ترسیدم!...ترسیدیم!..هم من و هم مصطفی!
وقتی باهاش مواجه میشی میترسی!
وقتی به این فکر میکنی که تو همه کاره یه موجود کوچولو هستی میترسی.
وقتی ببینی گشنه شده و هیچکس جز خودت نمیتونه به دادش برسه میترسی.
وقتی صدای گریشو میشنوی و بیقرار میشی و خودتم پا به پاش هق هق میکنی میترسی.
وقتی نا آرومی میکنه و تو نمیتونی آرومش کنی و یا حتی نمیدونی چشه که آرومش کنی میترسی.
وقتی شب میشه و احساس میکنی که دورت خالی شده و تو تنهایی با یه بچه که هیچ تجربه ای توی ارتباط باهاش نداری میترسی.
و من این روزها با احساس ترین روزای زندگیمو پشت سر میذارم و برای منی که همیشه محکم بودم خیلی عذابه!
ولی با همه این ترس ها و سختی ها به داشتن همچین موجود دوستداشتنی ای می ارزه.
یکی که از وجود خودته و همه زندگیته و ثمره عشقتونه.
احساس نوشت:
میشد که با احساس تر از این بنویسه ولی ترجیح دادم که متنی رو بنویسمم که عین حقیقته و دغدغه این روزای منه...
خواستم اولین نوشته از حضور دخترم اینجوری شروع بشه که چند وقت بعد بیام بخونمش و ببینم اون موقع با خودم چند چندم.
اینم از عکس نفس من:
- ۹۴/۰۷/۲۱