حرف دلتو که بی رو درواسی بزنی همه چیز حله...
مادرشوهر و پدرشوهرم و مادرجان (مادربزرگ پدری مصطفی) امروز رفتن...تقریبا دو هفته ده روز بود که اومده بودن...
دلم براشون تنگ شده...
این بار حرف نگفته ای بین من و مادر شوهرم نموند!
این بار همه حرف و حدیثارو رو کردم...هرکی پشت سرمون به مادرشوهرم حرفی زده بود رو کردم...
همه قضایا رو با مادرشوهرم درمیون گذاشتم...و نتیجش فوق العاده عالی بود!
نتیجه شد این که مادر شوهرم در حال حاضر درکنار ماست نه در مقابل ما!
و اینکه حالا اطرافیانشو خوب میشناسه!
و نکته از همه مهم تر اینکه حالا دیگه من باهاشون راحتم و دیدم به رفتارهاشون تغییر کرده...حالا مثل یه مادر و دختر شدیم!
حالا یکی رو داریم که توی این معرکه پشت ما باشه!
هر دو برای هم کوتاه اومدیم و مسالمت آمیز با هم رفتار میکنیم!
حدودا بیست روز دیگه مادرشوهرم دوباره میاد و کمک دستمه تا اگه خدا بخواد وقتش برسه و فارغ شم.
خدایا کاری کن که این روابط هر روز بهتر بشه....شکرت خدای مهربونم.
- ۹۴/۰۵/۲۷