احســــــــــــــــــاس دریایی

من دیگر در دنیایم به دنبال احساسی شبیه تو نمیگردم...چون شبیه تو هیچکس نیست!

احســــــــــــــــــاس دریایی

من دیگر در دنیایم به دنبال احساسی شبیه تو نمیگردم...چون شبیه تو هیچکس نیست!

احســــــــــــــــــاس دریایی

سلام زهـــــرا خانومِ گل گــــــــــلاب!
سلام به فرشته کوچولوی روزگار من!
وقتت بخیــــــر خانــــوم!
وااای چقدر شما خوبی!
چـــــقدر شما قشنگی!
چقــــــدر شما خانومی!
چقدر شما دوستداشتنی هستی!

پیام های کوتاه

سلام عرض شد خدمت دوستان عزیزم(فرناز و ریحانه).

سال نورو به هر دوتون میتبریکم.ان شاءالله سال خوب و پرباری باشه براتون و پر باشه از اتفاقای خوب و خوشایند.

دلم تنگه برای هر دوتون.و شرمنده ام حسابی که توی سال جدید تا این لحظه هنوز نتونستم باهاتون صحبت کنم و عیدو بهتون تبریک بگم.بس که سرم شلوغ بود!

نمردم و دیدم که بالاخره یه بارم سرِ من شلوغه! ((:

حالا ببین چه کلاسی بذارم براتون!

آآآآآی ریحاااااااااااان...

اگر خواستی دعوتمون کنی وقت قبلی بگیر حتما که من هماهنگ کنم تایمـــــــــم خالی باشه یا یه روز و ساعت آفـــــــــــــــ پیدا کنم.

یعنیا من خودمو بکشمم بهم نمیاد از این اطوارا بیام حتی اگر پر مشغله ترین آدم روی زمین باشم! ((((:

ولی گفته باشم برای شما دو تا کلاس میام!...شما دوتا پدر منو در آوردین آخه!

بگذریم.

بالاخره بنده وقــــــــــــــــت کردم که از جو عیدانه خارج بشم و  کمی به کارای شخصی خودم مثل وبلاگ نویسی برسم.

دوستان امسال عجیب ترین عید زندگیم بود!...میپرسید چراااا؟؟؟؟

خب تعریف میکنم براتون...

یک هفته قبل عید فروغ اومد خونمون و من در حال خونه تکونی یک ماهه ی خودم بودم...

در اره مسافرت با هم حرف زدیم و اون گفت کجا میرن و من گفتم که برنامه مشخصی نداریم و دقیقا معلوم نیست میخوایم کجا بریم ولی احتمالا یکی دو روز میریم اصفهان بعد میریم مشهد.

فروغ گفت خب شمام با ما بیاین بریم قشـــــــــــم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

من !!!

فروغ !!!

قشم !!!

و خلاصه بعد از هنــــــــــگ فراوان بابت این پیشنهاد فک افتاده روی زمینمو جمع کردمو به فروغ گفتم که یعنی ممکنه ما بتونیم یه عیدو کنار همدیگه باشیم!؟؟!!؟

خلاصه من و فروغ هر دو هنگ از پیشنهاد مطرح شده و اینکه اگر به مصطفی بگیم قبول میکنه یا نه، تو صورت هم زل زده بودیم!

قرار شد شب که مصطفی میاد قضیه رو بهش بگم و به فروغ خبر بدم.خلاصه ما گفتیمو مصطفی استقبال کردو به فروغ خبر دادمو هر دو از خوشی داشتیم میمردیم.

ولی قبل از خبر دادن یه ترسی توی دلمون بود که دو دل بودیم برای سفر بابت ماشینمون که یه موقع توی راه نذارتمون چون راه زیادی در پیش بود و ما هم تجربشو نداشتیم.

در نتیجه به پدربزرگم گفتم که استخاره کنه برام و نتیجه استخاره خیلی خوب بود و مارو تشویق کرده بود به این کار و گفته بود که فقط عجله نکنیم!

ما خیلی متعجب شدیم از این اخطار!..که یعنی چی عجله نکنین!؟....روز و ساعت رفتن از قبل تعیین شده و ما عجله ای نداریم!..ولی وقتی وقت رفتن شد(صبح پنج شنبه قبل از سال تحویل) فروغ خبر داد که 12 ظهر حرکت میکنیم بابای من یه کاری براش پیش اومده!و اینکه قرار شد که دم عوارضی قم همو ببینیم.

ساعت شد سه و ما هنوز تهران بودیم جلوی در خونه فروغ اینا چون باباش هنوز نیومده بود و اینجا بود که حکمت اون اخطارو استخاره رو فهمیدیم در نتیجه با ارامش خاطر منتظر موندیم تا بابای فروغ بیاد و فروغو هم به ارامش دعوت کردم و قضیه استخاره و اخطارو بهش گفتم که هی حرص نخوره !

خلاصه بالاخره ما راه افتادیم و تیو راه عموی فروغو هم دیدیم و سه تا ماشین راهی یزد شدیم آخه قرار بود شب اونجا بخوابیم.

خلاصه که شب بالاخره رسیدیم و توی یه اردوگاه مستقر شدیم...زنا توی اتاق بودیم مردا رفتن بیرون چادر زدن توی سرما و همونجا خوابیدن.

با کلی خنده و خستگی خوابیدیم و صبح ساعت هفت راه افتادیم و بعد از ظهر کنار بندر خمیر توی لنج بودیم اونجام کلی با فروغ سلفی گرفتیم و خندیدیم مثل این آب ندیده ها ! (:

بالاخره رسیدیم قشم و رفتیم توی خونه ای که بابای فروغ رفاقتی جورش کرده بود ساکن شدیم.

خب بقیه اش باشه برای بعد...

تا قسمت بعد خدانگهدار. (:

  • احساس دریایی

دختر خانوم خوشگل و صبور ما یک هفته ای میشه که بسسسیار بلا و بازیگوش شده!

به کنترل و تلفن بسیار واکنش نشون میده!

دیگه توی بغل آروم نمیشینه!

دیدن این صحنه ها و تجربه کردنشون خیلی لذتبخشه.

امیدوارم قسمت همه بشه.



  • احساس دریایی

بچه داری و سرما موجب شد امسال وظیفه از گردنم رد بشه و همسریمان برای اولین بار بدون من راه را پیمویید.

و دیگر اینکه چهارشنبه هفته پیش دخترم واکسن چهارماهگیشو نوش جان کرد و هر دو پایش مصدوم شد.

و دیگر اینکه جمعه عروسی پسر عمویمان بود و عروسی با وجود عزادار بودن تمام فامیل ما در حال انفجار بود از صدای موزیک!

و دیگر اینکه من بچه بغل با کفش بیست سانتی و نگاه های خطرناکه بعضیا! هر لحظه منتظر بودم با بچه یه ملق بزنمو و کله پا بشم!

بلـــــــــــــــــه و بالاخره دخترم جور اون همه نگاهو کشید و یک روز تمام تب کرد و بی قرار بود!از ده صبح تا هشت شب!

و دیگر اینکه اون جمعه عروسی بودو این جمعه عزا! چهلم مادربزرگمونه.

و دیگر هیچ.


  • احساس دریایی

شنبه 12 دی ماه 1394 مصادف با 21 ربیع الاول 1437 مادر(مادربزرگ پدرم و همسرم) با طول عمر 89 ساله به رحمت خدا رفت.

وقتی پیمونه عمر پر بشه سرماخوردگی هم میتونه از پا درت بیاره ولی اکر هنوز وقت داشته باشی سرطان هم نمیتونه زندگیتو به آخر برسونه.

مادربزرگ عزیزمون به علت سرماخوردگی دو سه روزی حالش مسائد نبود تا اینکه جمعه دو هفته گذشته به بیمارستان بعثت انتقالش میدن و مشخص میشه که یه نیمچه سکته ناقصی زده...بعد از بستری کردن ایشون در ای سی یو میگن باید آنژیو بشه و اینکه تمام ریه عفونی شده ولی به علت ترس مادر آنژیو رو برای بعد از بهبود حالش گذاشتن و با وصل کردن چند تا لوله به بینی و دهان، عفونت رو از بدنشون خارج میکردن...

پنجشنبه گذشته حالشون خیلی خوب شده بود جوری که همه امید گرفته بودن و کسی فکر نمیکرد مادر فوت بشه ولی فرداش مادر سکته دوم ور میزنه و دوباره احیاش میکنن ولی شنبه ساعت 6 صبح بعد از سکته سوم دیگه از دست هیچ کس کاری ساخته نبوده...انا لله و انا الیه راجعون.


احساس دریایی نوشت:

رفتنشو باور نداریم!

خدا رحمتش کنه.

خدایا مارا ببخش و بیامرز و تا نیامرزیدی از این دنیا نبر.

  • احساس دریایی
امام علی (ع): زکات عقل و فهم،تحمل کردن آدم جاهل و نادان است.


احساس دریایی نوشت:

یه جملست ولی کاربرد داره هوارتااااا !
و عمل کردن بهش در حد مرگ سخته !

  • احساس دریایی

این روزها نبودنت ببیشتر از هر زمان دیگری به چشمم می اید.

این روزهایی که درگیر بزرگ کردن نوه کوچکتان هستم.

این روزهایی که شنبه تا پنجشنبه رو در تنهایی سپری میکنم و جمعه ای وجود ندارد که به خانه پدری ام سر بزنم.

این روزهایی که حتی خانه مادری هم ندارم برای سر زدن.

این روزهایی که بی کسیمان بیشتر از همیشه جلوی چشمم رژه میرود.

این روزهایی که حسرت میخورم که چرا شما نیستین که لحظه های بزرگ شدن دخترمان را ببینین.

شمایی که عاشق بچه ها بودین.

شمایی که همه بچه های فامیل از بزرگ تا کوچکشان با شما خاطره دارن ولی بچه من از این لیست جا مانده!


این روزها حال کلی ام خوب است یعنی بهتر از گذشته است ولی حال جزئیِ خوبی ندارم!

یعنی ریز که میشوم به احوالات زندگی ام حالم بد میشود!

احساس میکنم برای این روزهای من هیچی بدتر از این جمعه های مجهول نیست.

هر هفته وقتی به جمعه میرسیم با همسر و فرزندمان تصمیم میگیریم که به منزل یکی از بستگان برویم و اینجاست که داغ دلمان تازه میشود...

اینجاست که یاد همان جمعه هایی می افتم که وجود خارجی ندارد!

این روزها حتی مادرم هم هر دو سه روزی  یکبار گاهی هر پنج روز یکبار به منزل ما می آید ولی در کل زمانی که من با او حرف میزنم او چشمانش به سمت پایین است و دارد گوشی عزیزش را نگاه میکند و در گروه های تلگرام با فرندهایش صحبت میکند و استیکر برای هم وِل میدهند!...گویی صحبت های فرندهای مجازی واجب تر از بچه حقیقی پیش رویش نشسته است!!!

فقط به محض اینکه فاطمه اسراء ما صدایش در می آید و مادرم میفهمد که از خواب بیدار شده گوشی اش را زمین میگذارد و مثل فنر میپرد و بچه را برمی دارد....انگار که من وجود ندارم!

و اینگونه است که به حساب مادرم این جمله مصداق پیدا میکند...بچه، بادوم است و نوه ،مغز آن!

این روزها حتی مادرم هم اگر خانه ما می آید به خاطر فاطمه اسرائمان است نه خودمان!

پدر جان کجایی که تنهایی ما را ببینی؟!

روزهای سختی را پشت سر میگذارم و تو نیستی که مرهمم باشی.

در واقع اگر تورا داشتم دیگر سختی ای نبود که مرهمی بخواهد!

میدانی بابا؟...مادر شدنم سختی های زیادی را به همراه داشت و دارد شاید اغراق نباشد اگر بگویم حتی سخت تر از گذشته!

قبلا اگر بیشتر روز را تنها بودم  حداقل اوقات فراغت داشتم و سر خودم را گرم میکردم

قبلا اگر مصطفی دیر به خانه می آمد حداقل همان دو سه ساعت را با هم میگذراندیم و وقتمان را صرف هم میکردیم (البته خداروشکر میکنم از داشتن دخترم .سوء تفاهم نشه.مقصدم از این بحث چیز دیگریست!)

اما حالا نه اوقات فراغت دارم و نه میتوانیم برای هم وقت بگذاریم و اینکه دانشگاه مصطفی هم قوز بالای قوز شده برایمان!

هر شب خسته و کوفته و داغان به خانه می آید و تازه در همان دو سه ساعت گاهی ظرف میشورد گاهی غذا درست میکند گاهی بچه را نگه میدارد و گاهی همه این سه مورد را انجام میدهد!!!....گاهی حتی شب بلند میشود بچه را نگه میدارد!

و دیگر هیچی از او باقی نمی ماند تا صبح سر کار رود!...باشد تا رستگار شود!

و در کل منظور از سختی این است که باید صد برابرِ گذشته صبوری به خرج بدهم منِ بی اعصاب!

میدانی بابا جان؟...آدم وقتی در اوج درگیری های خودش با زندگیست بی کسی ها و تنهایی هایش بیشتر از هر زمان دیگری خودنمایی میکند و به رخ میکشد وجود نحسش را!

اینها همه درد و دل این روزهایمان بود پدر جان.

دعایمان کن که بسیار محتاجیم.

برای من که صبوری کنم.

برای همسرم که قدرتش برای اداره ما بیشتر شود.

برای دخترم که عاقبت بخیر شود.



  • احساس دریایی






  • احساس دریایی

و چه زود زمان میگذرد

و چه زود پیر میشویم

باشد که رستگار شویم!

تکبیــــــــــــر!


احساس نوشت:

شنبه شصت روزگی یا همون دو ماهگی دخترمون بود.

امروز شصت و چهار روز از عمر دختر ما میگذره و دخترمون مدتیه که صداهای جدید از خودش درمیاره و کلی خوردنی و تپلی شده!



  • احساس دریایی

دیروز تولد آقامون بود.

این پست با یک روز تاخیر خدمت شما رسیده.

بیا! مثلا اومدیم یه پست احساسی ول بدیم از خودمون بچمون از خواب پرید و صداش دراومد.

با اجازه بنده باید برم!

خلاصه تولد آقامون مبارک!

  • احساس دریایی

دیروز چله دخترم بود.

چهل روز به سرعت گذشت.

اوایلش خیلی برام سخت گذشت البته نه که الان همه چی اوکی باشه...الانم خیلی سخته برام

ولی صبرم زیاد شده...در کل الان خیلی بهترم.

درحال حاضر چیزی که داره اذیتم میکنه غذاخوردنمه.

یعنی توی یه وضعیتی گیر کردم که داره حالم از هر چی گوشت و مرغ و برنجه به هم میخوره.

در کل ناهار و شام درست و حسابی نمیخورم...

باید گوشت و مرغ بخورم که منم حالم داره ازش به هم میخوره در نتیجه یه چیزی سنبل میکنم میخورم


  • احساس دریایی