احســــــــــــــــــاس دریایی

من دیگر در دنیایم به دنبال احساسی شبیه تو نمیگردم...چون شبیه تو هیچکس نیست!

احســــــــــــــــــاس دریایی

من دیگر در دنیایم به دنبال احساسی شبیه تو نمیگردم...چون شبیه تو هیچکس نیست!

احســــــــــــــــــاس دریایی

سلام زهـــــرا خانومِ گل گــــــــــلاب!
سلام به فرشته کوچولوی روزگار من!
وقتت بخیــــــر خانــــوم!
وااای چقدر شما خوبی!
چـــــقدر شما قشنگی!
چقــــــدر شما خانومی!
چقدر شما دوستداشتنی هستی!

پیام های کوتاه
دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۰۴ ب.ظ

ادامه ماجرای مسافرت...

خونه ای که توش مستقر شده بودیم از لحاظ تمیزی اگر بخوام انصاف به خرج بدم میشه گفت چند درجه مونده به افتضاح بود!

ولی من و مصطفی خیلی مشکل نداشتیم چون زود خودمونو با محیط وفق میدیم...اما گویا همسفرای عزیزمون اینگونه نبودن و ایش و پیشی راه انداخته بودن که بیا ببین!

از همون لحظه اول که پامونو گذاشتیم توی اون خونه تا لحظه آخر که خواستیم بیایم بیرون اینا همین وضعو داشتن!

فردای روزی که رسیدیم دوستان همسفر مارو راهی بازار کردن...البته ما ابتدا در به در دنبال کالاسکه برای بچه بودیم و بعد از گشت و گذار عجله ای برای پیدا کردن کالاسکه که ناشی از شکستن کمرمون به خاطر حمل بچه بود بالاخره موفق شدیم کالاسکه مورد نظرمون رو بگیریم و بعد راهی بازار بشیم در چشم به هم زدنی کلی خرید کردیم...

اصلا حوصله ندارم خیلی ریز ماجرارو تعریف کنم!پس خلاصه اینکه کل اون روزایی که توی قشم بودیم دوستا همسفر ما توی بازار بودن و اونجارو متر میکردن...

در کل اون سفر تنها جایی که ما به عنوان تفریح رفتیم کنار دریا بود!

یعنی هرچی ما میگفتیم بیاین بریم یه جای دیدنی یه ذره تفریح کنیم همه میگفتن نـــــــــــــــه هنوز خریــــــــــــد داریم میخوایم بریم بــــــــــازار !!!

خیلی میبخشین ولی اینا دهن خودشون و بازارو خریدو سرویس کرده بودن رسما!!!

ولی در کل خیلی خوب بود.

بعدشم که برگشته رفتیم شیراز اونجا یه هتل خیلی مشتی به صورت رایگان دراختیارمون قرار گرفت که خیلی حال کردیم شب اونجا موندیم شام خوردیم بعدشم که وقت خواب شد باز اینا رفتن خریـــــــــــــــــد!!!!!!

ما موندیم توی هتل برای فاطمه اسرا فرینی درست کردم و یه مقدارم خودمون استراحت کردیم.

فرداش ساعت نزدیکه دوازده بود که دیگه با اونا خداحافظی کردیم و خودمون اومدیم چون ما میخواستیم زود برسیم تهران که یه مقدار استراحت کنیم چون یکی دو روز دیگش باز میخواستیم راه بیفتیم بریم مشهد!

ولی دوستان تازه میخواستن برن تخت جمشید!...من که دیگه حال نداشتم رسما!

ما ساعت یازده شب رسیدیم تهران و هلاک و داغون وسایلارو آوردیم بالا و بالاخره خوابیدیم. 

فرداش ناهار رفتیم خونه مامانم وو از اونجا رفتیم خونه عزیزم(مادربزرگم).

یکی دو روز من فقط داشتم مثل کوزت کار میکردم و وسایل سفرو جابه جا میکردم و دوباره بارو بندیل میبستم برای سفر بعدی به اضافه اینکه کلی ریزه کاریای خونه تکونی هم مونده بود!!!...یعنی خدا چه قدرتی به من داده بود توی اون مدت موندم توش!!

بازم خونه تکونیم نصفه موند و ما یکشنبه صبح راه افتادیم رفتیم مشهد و شب ساعت 7 رسیدیم و دیگه اونجام  مقوله خسته کننده عید و عید دیدنی ئ ماچ و تبریک و گفتن جمله تکراری "سال نوتون مبارک" به شصت نفر در بازه زمانی خیلی کوتاه!!!

من توی مشهد واقـــــــــــعا اعصاب نداشتم!...شب اول رو به انفجار بودم چون به محض اینکه رسیدیم خواهرشوهرم به همراه دوبچه شیطونش و همسرش رسیدن و هی سرو صدا و بچه رو بغل میکردن میذاشتن توی بغل پسرشون و ....منم که خسته ی دو تا سفر و خسته ی کارای خونه همه روی هم جمع شده بود و حالا این شلوغ بازیا فقط یه چیز کم داشتم که کلکسیون بی اعصابیم تکمیل بشه واونم جور شد به حول و قوه الهی!

مادر شوهرم گفت خب دیگه حاضر بشین بریم.....کجــــــــــــــا؟...........خونه عمو حمید اینا شام دعوتیم!!!!!!!!!!!

حالا چه اصراریه ما تازه از راه رسیدیم خسته ایم!؟.........آخه دایی اینا فردا میخوان برن گفتم میخوایم دور هم باشیم.

و من تبدیل شده بودم به کوه آتشفشان و دیگه طاقتم داشت تموم میشد...حالا بماند که من چی کشیدم اون شب و شب های دگر!

خواهر شوهرمم اونن شب همونجا خوابیدن و هی میومدن و توی اتاق و نمیذاشتن من بچه رو بخوابونم و این اتاقم که انگار اصلا در نداشت!

فاطمه اسرا به شدت توی مشهد کم خوابی داشت به صورتی که وقتی پنجشنبه مصادف با روز زن ما راه افتادیم همش توی ماشین خواب بود و من به زور توی خواب بلندش میکردم بهش شیر میدادم وگرنه اصلا بلند نمیشد!!!!

خلاصه وقتی شب رسیدیم واقعا جنازه بودیم واقعا از جاده حالمون به هم میخورد واقعا دیگه تحمل ماشینو نداشتم به حدی که تا چند روز سوار ماشین نشدم و هیج جا نرفتم!

چهاردهم هم وقت واکسن شش ماهگی فاطمه اسرا بود اونم بچم نوش جان کرد و جون درد دندون هم داشت به مدت هشت روز تب داشت و بی حال بود! بعد از اونم دو روز خوب بود باز تب میکرد و از خوب میشد...

بعد از چند روز که کارامو به کمک مصطفی کردم و اعصابم اروم شد به صورت خیلی فشرده شروع کردیم به عید دیدنی کردن...در عرض یک هفته ما پدرخودمونو درآوردیم همچین سابقه ای از من واقعــــــــــا بعیده!طوری که خودم و مصطفی ام هنــــــگ کرده بودیم!

یعنی بعد از اون یه هفته دیگه رمقی برامون نمونده بود و خستگیش تازه چند روزه که از تنمون رفته بیرون!

حالا همه اینا یه طرف این فصل بهار و خوابایی کهبه چشمت میاره ام یه طرف!یعنی صبحا اصلا چشمم باز نمیشه حتی چوب کبریتم برای باز موندن چشمام بیفایدست چون میشکنه !!! (((:


فک کنم دیگه همه چیزو گفته باشم و چیزی از قلم نیفتاده باشه.


  • احساس دریایی

نظرات  (۱)

نمیاد بهم نه؟ :))))
پاسخ:
باریکلا!
به نوشته هات نمیاد که نویسندشون کم سن و سال باشه ولی حس کردم که از من کوچکتری!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی